کومه له سازمان کردستان حزب کمونیست ایران
مطالب رسیده

مارکسیسم و روانکاوی

Marxismus und Psychoanalyse

مترجم: شورش کریمی

مارکسیسم و روانکاوی

نویسندە: روبن اوسبورن

Reuben Osborn

مقدمه مترجم:

کتاب مارکسیسم و روانکاوی اثرروبن اوسبورنمارکسیست و روانشناس بریتانیایی، در ٩ فصل نوشته شده است. این کتاب در اوایل دهه ۶٠ میلادی نوشته شده است و در نتیجهِ نشانههایی از زمان سپری شده را در خود دارد. بعد از جنگ جهانی دوم مکاتب مختلفی حول علوم روانشناسی شکل گرفت. این مکاتب را  امروزە میتوان در سه کاتگوری متفاوت از هم قرار داد.

گروه اول با استفاده از تمام امکاناتی که در اختیار داشتهاند همواره سعی کردهاند از این علم با دو هدف اصلی استفاده کنند.

هدف اول: توجیه مشکلات اجتماعی و خدمت به نظام حاکم. هدف دوم: کسب سود و تبدیل روانشناسی به صنعتی پر درآمد، که روانشناسان مکتب انتقادی به آن روانشناسی بازاری میگویند.

گروه دوم نسبت به گروه اول از درجه استقلال بالاتری در پیوند با نظام سیاسی حاکم برخودار بودهاند و کوشیدهاند در چهارچوب همین نظام مسلط، مشکلات را شناسایی کرده و در رفع آن بکوشند. البته تاکنون ناموفق بودهاند. این گروه اغلب با نام روانشناسان انسانگرا مشهور هستند.

گروه سوم مکتب روانشناسی انتقادی است. در این گروه اغلب روانشناسان و تئوریسینهای مارکسیست قرار دارند و اگر مارکسیست هم نباشند، از آن تاثیر گرفتهاند. در جریان جنبشهای اجتماعی ١٩۶٨ در اروپا و آمریکا، روانشناسی انتقادی شکلی رادیکال به خود گرفت و تمام چهارچوبهای سنتی گذشته را پشت سر گذاشت. این رادیکالیزم واکنشی به وحشیگری، جنگ، راسیسم و تبعیض از یک طرف و از طرف دیگر جستجو برای یافتن دلایل ناکامیهای جنبشهای کمونیستی بود. در همین دوره است که تئوریهای انتقادی مارکسیستی در جدال با نظم حاکم سرمایهداری و تئوریسینهای آنها از یک سو و از سوی دیگر با تصورات و پراتیک مذهبگونه کمونیستهای اردوگاه شوروی شور و شوق تازهای به وجودآوردند.

کتاب مارکسیسم و روانکاوی هم در تلاش است با استفاده از نظریههای فروید پُلی بین فرهنگ، تربیت و روان انسان را با آموزههای مارکس ایجاد کند. به گفته خود نگارنده کتاب، مهمترین تزش این از این قرار است: “نظریههای مارکس و فروید اگرچه نگرشهای متفاوتی برای بررسی طبیعت انسان به کار میبرند، اما به هیچ عنوان در تضاد با هم قرار ندارند. بر عکس بیشتر همدیگر را غنی و تکمیل میکنند. هر دو تئوری انسان را به عنوان موجودی که توسط نیروهای نامنطقی متوقف شده است، شکوفایی خلاقانه او را محدود یا سد کردهاند، در نظر گرفته میشود.

برای مارکسیستها نیروهای نامنطقی، هر نیروی اقتصادی و اجتماعی است که مانع رشد و شکوفایی انسان و استفاده برابر از این امکانات واقعی است. در نظریه فروید ریشه این نیروهای نامنطقی به تفکر و احساس رشد نیافته و کودکانه انسان بر میگردد که خودش را در زندگی بزرگسالان به اجرا میگذارد. عدم عقلانیت دنیای پیرامون خود را در عدم عقلانیتِ درونی رشد روانی، منعکس میکند. یک انسان غیرمنطقی در یک جامعه غیرمنطقی. این دو فاکتور به صورت حل نشدنی در پیوند با هم قرار دارند“.

همچنان که اشارە شد، این کتاب ٩ فصل دارد و به زبانهای آلمانی و انگلیسی در دسترس است. متن کتابی که در اختیار دارم ترجمه آلمانی آن است. در صفحات اینترنتی به دنبال ترجمه فارسی آن بسیار جستجو کردم، اما آن را نیافتم. به دلیل مشغلههای بسیار، زمان کافی برای ترجمه کل کتاب به زبان فارسی را نداشتم. اما بنا به ضرورت چنین رویکردهای انتقادی سعی کردم فصل آخر کتاب که جمعبندی از کل کتاب و نظرات نویسنده کتابروبن اسبورناست، را به انجام برسانم. از آنجایی که این اولین تجربه ترجمه من از زبان آلمانی به فارسی است احتمال اشتباهاتی هم وجود دارد، اما علیرغم اینها تمام تلاش خود را کردهام که در نهایتِ دقت این کار را انجام دهم. مضافاً سعی کردهام تا جایی که امکان دارد ترجمە به زبانی ساده و قابل فهم باشد.

شورش کریمی

فصل آخر کتاب مارکسیسم و روانکاوی(فصل٩)

بخش اول

در هنر هیچ قانونی آن قدر مقدس نیست که نشود آن را برای خلق زیبایی بیشتر زیر پا گذاشت“. )بتهوون(

هدف از فصل پیش رو این هست که نشان دهم، روانکاوی و مارکسیسم همدیگر را تکمیل میکنند و سرآغازهای وسعت بخشیدن به دانش انسانها هستند.

برای این منظور ضروری بود که چند نقطه نظر از هر دو تئوری را با جزئیات به رشته تحریر درآورم و از طرف دیگر میبایست بسیاری از مشکلات بهم پیوسته را کنار میگذاشتم تا ساختار کلی اجرایی آن را تحت تاثیر قرار ندهد. بنابراین اینجا در آخرین فصل، که این بخش به نوعی با هم طراز شدهاند، پیشنهاد میکنم چند مشکلی را مورد بحث و بررسی قرار دهیم.

مایلام تاکید کنم که انجام اینکار از طرف من به هیچ عنوان نمیتواند جایگزین تحقیقاتی مفصل در زمینه مارکس و فروید شود.آنها به ما پاسخهای نهایی تمام مشکلات را ندادهاند. به ما چشماندازی دادهاند، یک وسیله جهتیابی، یک طرح با چهارچوب کلی مشکلات، یک قاعده برای بررسیهایمان را دادهاند.

وقتی که ما به پیش زمینه وضعیت کنونی کشمکشها مراجعه میکنیم، میبایست به شکلی فراتر از فاکتورهای عینی جامعه و سیاست که این تضادها را باعث شدهاند، فاکتورهای شخصی و ذهنی را هم اضافه کنیم یا سهیم کنیم که در آن نقش دارند، این تضادها عمیقتر و سختتر شوند و مانع از یک گفتمان عقلانی میشوند. به عنوان نمونه تضادهای شرق و غرب عموماً برروی کشمکشهای اقتصادی، ملی و اهداف سیاسی که از طریق سیستمهای متفاوت اجتماعی به نمایش گذاشته شده است، قرار دارد.

این مناقشات همچنین از طریق بدگمانیها، بیاعتمادیها و ترسهایی که کمتر بروی دلایل عقلانی قرار دارند تقویت میشوند. اینها باید فهمیده شود تا همزیستی همراه با صلح را ممکن کرد و در نهایت از این طریق زندگی انسان را به صورت کلی بروی این سیاره به چنگ آورد.

کنفرانسهای بینالمللی متخصصان برجسته در زمینه روانکاوی خواهد توانست فاکتورهای نهفته و غیرعقلانی را روشن کند که راه فهم را مسدود کردهاند و به این شکل وظایف سیاسیون را هم آسانتر خواهد کرد که با هم در مورد مسائلی که صلح جهانی را تهدید میکند ملاقات و گفتگو کنند.

مارکسیسم و روانکاوی شیوههای گوناگون بررسیِ عدم منطق (عدم عقلانییت) در زندگی انسانها است.

مارکسیسم غیرمنطقی بودن یک نظم اجتماعی را بررسی میکند که مانع آن میشود که انسانها دستاوردهای بشری را کاملاً مورد استفاده قرار دهند.

روانکاوی نیروهای غیرمنطقی در روان انسان را بررسی میکند که مانع رشد انسان به سوی بلوغ و منطقی شدن است. شناسایی این نیروهای نامنطقی، انسان را قادر خواهد ساخت تا این دانش را در جهت سعادت ( رفاه) انسان قابل استفاده سازد. وضعیت غیرمنطقی جهان یک بررسی علمی را میطلبد که شامل طبیعت عینی و ذهنی باشد. اما در آن، هم نظریات مارکس و هم فروید نقش خواهند داشت.

حتی اگر انسان این نظر را تایید کند که وضعیت کنونی جهان یک تحقیق فشردهِ دلایل این نامنطقی بودن را نیاز دارد، می توان از خود سوال کرد که آیا مارکسیسم و روانکاوی مِتُد علمی مناسب برای بررسی به این شکل خواهد بود؟ معمولاً انسان از یک تئوری علمی انتظار دارد که توانایی این را داشته باشد روندهایی از اتفاقات را با درجه مشخص و دقیق محاسبه کند.

این انتقاد در ارجاع به مارکسیسم وزن و یا اهمیت ویژهای دارد، چرا که طرفداران آن، آن را به عنوان یک تئوری علمی ارائه میدهند که در آن جنبههای اقتصادی، تاریخی و فلسفی در یک جهانبینی به هم آمیخته شده و تا حدی راهنمای واقعیت اجتماعی است.

منتقدان اکنون مارکس را متهم میکنند که مهمترین پیشبینیهای او که رشد جوامع را در بر میگیرد، از طریق رویدادهای کنونی رد شده است. در واقع این پیشبینی که توسعە نظام سرمایهداری الزاماً یک فقر فزایندهِ تودهها را به همراه خواهد داشت. پس چون که این پیشبینی روی نداده است پس مارکسیسم رد شده است.

بیاعتباری یک چنین انتقادی زمانی روشن خواهد شد که ما بدانیم واقعاً یک تئوری علمی چیست؟ تئوری علمی دو وظیفه یا کارکرد دارد و آنها عبارتند از: توضیح و پیش بینی. تئوری در سطح توضیحی تلاش میکند که واقعیات جدا از هم را به شیوهای منطقی در پیوند با هم قرار دهد. تئوری کلیاتی ارائه میدهد که این واقعیات جدا از هم را در یک رابطه منطقی با هم ترکیب میکند.

در سطح پیشبینی سعی میشود بروی این تئوری توضیحی منطقی، توجه ما را به فرایند توسعههای احتمالی جلب کند. به عنوان یک نظریه توضیحی به روشی خاص سعی میشود عواملی را در نظر بگیرد که تاکنون مورد توجه قرار نگرفته است. رابطه یک پیشبینی و نظریه (تئوری) که بروی هم بنا شدهاند، نباید جبری در نظر گرفته شود. این تشخیص مهم است زیرا که در این نقطه است که انتقاد به مارکسیسم غلط است. یک نظریه علمی میتواند فقط روندهای قابل امکان توسعه را نشان دهد، اما نمیتوان فقط از این طریق که در واقع این پیشبینی توسعه اتفاق افتاده است یا نه، تایید یا رد شود.

تعدادی نظریه علمی پیشبینی، قبل از همه علوم طبیعی یک درجه بالای احتمال وقوع را دارند.آنهای دیگر قبل از همه در انسانشناسی (آنتروپولوژی)، یک درجه کمی از احتمال وقوع وجود دارد. زیرا که تعداد متغیرها در انسانشناسی بسیار بالاست. در انسانشناسی درجه پایین احتمال وقوع، بیشتر یک قاعده است تا استثناء. ادعای کیفیت علمی در اینجا بیشتر بروی مبنای توضیحی مسئله قرار دارد تا بر روی ارزش پیش بینی آن.

حتی میتوان گفت که ارزش واقعی علوم انسان شناسی بروی خصلت توضیحی بعد از وقوع اتفاقات قرار دارد. یعنی توانایی ارتباط دادن وقایع فعلی با گذشته به روشی منطقی و پیوسته. در حال حاضر تواناییهای ما در علوم انسانشناسی هنوز نامشخص هستند و فقط میتوانند ماهیتی کلی داشته باشند. این پیشبینی مارکس که توسعه سرمایهداری با فقر فزاینده تودهها همراه خواهد بود، خاص است. این موضوع خاص مورد توجه قرار گرفته و ادعا شده است که رویدادهای کنونی نظریههای مارکس را رد میکند. اما در عوض (مارکس) بیثباتی فزاینده سرمایهداری، افزایش ناامنی و غیرمنطقی بودن چنین نظامی را پیشبینی کرده بود.

آیا کسی میتواند ادعا کند که مارکس اشتباه کرده است؟ به درستی میتوان گفت که اصولاً پیشبینیهای او به حقیقت پیوستهاند، حتی اگر در جزئیات سرمایەداری به شکل دیگری توسعه یافته باشد.

منتقدان تئوریهای مارکس و فروید اغلب از برداشتهای محدود نسبت به کارکردهای دانش رنج میبرند. از یک سردرگمی مفاهیم در ارجاع به وظایفِ نظریه در علم. غالباً نزد این منتقدان مفهوم نظریه در علم را مشابه آنچه در رمانهای کارآگاهی میبینیم، به کار میبرند. حلقه گمشدهای در یک زنجیر از واقعیات که کارآگاه میکوشد با یک تئوری آنها را به هم وصل کند. با تحقیقات بیشتر کارآگاه، تئوری به واقعیت تبدیل میشود و حلقه گمشده با شواهد نشان داده خواهد شد.

در این رابطه است که پرفسور آمریکایی بیاف سکینر (B.F Skinner) محقق رفتار این پدیدە را، تئوری در مورد یک حقیقت گمشده نامیدە است. علم را میتوان به شکلی به عنوان تلاش برای توضیح و طبقهبندی ماهیت (طبیعت) پدیدها دانست. اما علم در یک معنای دیگر، دارای یک عملکرد یکپارچه هم هست. به این معنا که فرضیههایی را بیان میکند که واقعیتهای متفاوت و جدا از هم را به هم پیوند داده و روابط متقابل آنها را به شیوهی اقتصادیِ منطقی توضیح میدهد.

این نظریات میتوانند برای تحقیقات بعدی مورد استفاده قرار بگیرند و یا برای اتفاقات آینده ارزشمند باشند. وقتی که پیشبینی در مورد مسائل انسانی فقط محدود ممکن است، به معنای این نیست که خودمان را الزاماً فقط بروی جنبههایی از فعالیت انسانی متمرکز کنیم که برپایه اظهارات کمی و آماری دلالت دارند. همانطور که منتقدان فروید ظاهر میشوند و از آماتوریسم و کمبودهای علمی گلایه میکنند.

کار علمی یعنی مشاهدهِ با حوصله و دقت، تلاش برای حذف تمایلات شخصی از تئوری، آنها را زمانی که امکان پذیر است به روشی علمی مورد آزمایش قرار دادن و زمانی که حقایق تازه در تناقض با آن قرار میگیرند، پایان دادن. وقتی دانشمند با موضوعی مادی سروکار دارد که قابل اندازهگیری و بیان کمی است، از روشهای اندازهگیری استفاده میکند. اما وقتی ماده قابل اندازهگیری نباشد آن را رها نمیکند. او به کلیاتی توضیحیِ گسترده بسنده خواهد کرد و میکوشد واقعیتهای غیر مرتبط با آن را تا آنجا که ممکن است با یکدیگر مرتبط سازد. این دقیقاً همان کاریست که فروید سعی کرد انجام دهد. یک منتقد مُدرن فروید که به اندازه کافی منصف است برای تصدیق دستاوردهای خودش نوشت: “انقلاب فرویدی در مرحله نخست این بود که نشان دهد، روانپریشی، اختلالات جنسی و اختلالات رفتاری انسانِ نرمال، به شکلی از اشکال نشانهای از اختلال در فرایند بلوغ هستند. و دوم از این نظر که او مفاهیم علیت و جبر را در این زمینه معرفی کرد. توصیف سازوکارهای دفاعیِ مختلفی که ما به وسیله آنها از خود در برابر واقعیات ناخوشایند، شرم و انتقاد درونی محافظت میکنیم، مبتنی بر مشاهدات دقیقِ تجربی است. این سهم فروید در دانش بشری است.

یک مثال میتواند محدودیتهای انتقاد به فروید و همچنین معنای مفاهیم توضیحی فروید را روشن کند.

پرفسور آیزنک در فصل نظریه روانشناسی در کتاب خود با نام دینامیک اضطراب و هیستری به روشی که خود او آن را روشی تاریخی میخواند، چنین تبلیغ میکند که :وقتی که ما با علائمی مواجه میشویم که فرض فرویدیها بر این است که آن علائم بر روی فاکتورهای مشخص و معلوم قرار دارد میبایست به نظر آنها از تحقیقات بیشترِ بروی این فاکتورها صرفنظر کنیم. علائم (symptom) چیزی بیشتر از عادات یاد گرفته شده نیستند که یک زمانی دریافت شده است و دوباره باید فراموش شود (از یاد برود).

زمانی که علائم ناپدید شوند یا از یاد بروند، درمان پایان میپذیرد. یک چنین درمانی منحصراً بر روی فاکتورهای جاری قرار دارد. درمان شبادراری کودکان از طریق روش شرطیسازی، برای او دلیلی برای اثبات آن است. در کل دلیل اصلی کودکان برای شبادراری، ترس و فقدان اعتماد به نفس است. تجربیات من در کلینیکهای روانپزشکی تصدیق میکند که در واقع رفع چنین شرایطی همچنین به اجتناب از ترس و تقویت اعتماد به نفس میانجامد. در این مواقع برای درمان از یک نوع دستگاه اخطار دهنده استفاده میشود که غالباً از دو رشتە سیم تشکیل شده است که توسط یک روتختی از هم جدا شدهاند و با روتختی دوم پوشیده شده است. رشتە سیمها به یک باطری متصل هستند. کودک شبانه کنترلی بر ادرار خود ندارد و در تختخواب ادرار میکند، ادرار به روتختی نفوذ میکند و سبب اتصال سیمها میشود. همراه با اتصال سیمها به هم، زنگ هشدار دهنده روشن میشود و کودک را از خواب بیدار میکند تا از تخت بلند شود. زنگ هشدار دهنده را خاموش کند و باقی ادرار خود را نیز در توالت خالی کند. به مرور زمان کودک هنگامی که مثانهاش پر است، از خواب بیدار میشود، بدونه اینکه عمل ادرار را در تختخواب انجام دهد. بنابراین قبل از اینکه زنگ هشدار دهنده به صدا در آید. واکنش بیداری در مرحله اول از طریق زنگ هشدار دهنده به وجود آمد، اکنون واکنش بیداری توسط مثانه پُر ایجاد میشود. این یعنی شرطی شده است که چنین کاری میکند. در بسیاری از موارد تاثیرات روانی کاملاً مفیدی برروی کودکان دارد. بنابر آنچه گفته شد به هیچ وجه مشخص نیست که آیا در اینجا چیزی بیشتر از یک واکنش شرطی وجود دارد، زیرا که درمان در یک گروه روانپزشکی همیشه با علاقه و توجه بزرگسالانی همراه است که کودک را نقد نمیکنند، بلکه با او همدردی میکنند. این موضوع برای من به شکلی عجیب روشن شده است. من متوجه شدهام که تعدادی از والدین که کودکانشان به این دستگاه نیاز داشتهاند دستورالعملهای استفاده را یا از روی کمبود اطلاعات یا فراموشی، رعایت نکردهاند. در هر صورت زنگ هشدار دهنده کار نکرده است و با این وجود شبادراری کودکان پایان یافته است. یک پیشنهاد ساده نیز در بهبود این شرایط شانس موفقیت دارد. به همین دلیل بعضی از روانپزشکان به کودکان برگههای متعددی میدهند تا روی آن روز و شبهایی را که خود را خیس نکردهاند، ثبت کنند. این روش هم به نظر میرسد که تاثیرات روانی مثبت داشته باشد. فکر میکنم که جریان این موارد به این صورت است که روانپزشک، روانشناس و مددکار اجتماعی، کودکان را تشویق میکنند و با آنها همدردی میکنند و از این طریقخودِ” (ایگو) کودک تقویت میشود. به این شکل کودک میتواند بهتر بر مشکلات غلبه کند. یک توضیح در چهارچوبِ تئوری شرطیسازی بسیار محدود خواهد بود و فهم درست نظریههای فروید را میطلبد تا بتوان اتفاقات را منطقی درک کرد.

یک دلیل دیگر نیز وجود دارد برای اهمیتِ نگرشِ تاریخیِ تئورهای فروید از نگاه کردن به پیش زمینههای علائمی که ظاهر میشوند، و امتناع و مقاومت تاریخی کە در مقابل این شیوە از نگرش فروید تا چه اندازه زیانآور میتواند باشد. زیرا که این امتناع توجه ما را از شرایط اجتماعی و روانیِ که باعث بسیاری از اشکال بدبختیها میتوانند باشد، منحرف میکند. همانطور که بورت و شتوت  گفتهاند که سطح اجتماعی، شرایط محلات زاغهنشین (حاشیه شهر) و روابطِ خانوادگی متلاشی شده، عوامل تعیینکننده برای عدم ناسازگاری در کودکی هستند، مطمئناً عوامل دیگری از جمله روابط ناپایدار روانی در درون خانواده مانند عشق و نفرت نیز در همان جهت عدمناسازگاری تاثیر دارند. نگاه نکردن به پیش زمینههای اجتماعی علائم به ویژه برای یک کودک نیازمند بە کمک نه تنها میتواند بسیار سخت باشد بلکه همچنین مانع از بررسی شرایطی که به طور کلی عدم ناسازگاری را به وجود میآورد، میشود. در نهایت میتوان گفت که همیشه پیشگیری بهتر از درمان است.

خلاصه میتوان گفت که منتقدان مارکس و فروید درک محدودی از آنچه علم باید شامل باشد، دارند. فروید و مارکس به آن نابغههای مبتکر در تاریخ بشر تعلق دارند که نظریههای قابل درک و وحدت آفرینی را خلق کردند که با آن انگیزههای تعیینکننده و راهنمایی را برای بررسیهای بعدی نیز ارائه دادند. علم، تلاشهای انسان برای شناخت جهان خارج از خود و خود را بیان میکند. در بعضی از زمینهها میتوان از این شناخت (دانش) برای کنترل انسان استفاده کرد. اما او فقط برای کنترل دیگران نیست که میخواهد واقعیات اطراف را کشف کند. در اینجاست که خطای تجربهگرایانِ محدودنگر قرار دارد، که کارهای مارکس و فروید را نقد میکنند. ما میخواهیم بر تمام کنترلهایی را که در همه ابعاد زندگی انسان اعمال میشود، آگاه شویم. زیرا که این دانش بر یک نیاز اساسی انسان مطابقت دارد.

در ابتدای این فصل اشاره کردم که تئوریهای مارکس و فروید بیشتر یک چشمانداز گسترده را ارائه میدهند که با آن میتوان بیشتر مشکلات امروزی زندگی را دید، نه اینکه پاسخ همراه با جزئیات تمام این مشکلات را به ما داده باشند. در نهایت پیشنهاد میکنم اکنون این تئوریها را به وسیله چند مشکلِ مهمِ اجتماعی و سیاسی که با هم در پیوندی تنگاتنگ قرار دارند تصور کنید.

با جهان سیاست شروع میکنیم. سیاست هنر حکمرانی و مدیریت زندگی اقتصادی و اجتماعی یک اجتماع است. این ویژگیها اعمال قدرت، قوانین محکم و کارهای را میطلبد که از طریق آن به گونهای روابط اجتماعی میان انسانها تنظیم شود که زندگی اجتماعی با حداقلی از مناقشات و کشمکشها پیش برود.

سهم اصلی تئوری مارکسیستی به نسبت سیاست در این شناخت قرار دارد که سیاست در جوامع طبقاتی گرایش دارد که قدرت یک یا چند سلطهگر را ابدی کنند. مارکسیستها اظهار میکنند که سازگاری مابین طبقات با دو شیوه بازتولید میشود. از یک سو با بهرهگیری از تربیتِ رسانهای و تبلیغات، منافع طبقه حاکم به عنوان منافع کل جامعه قرار داده میشود و از سوی دیگر با سرکوب مخالفین، زمانی که از آنها احساس خطر کنند. آنچه در مورد مفهوم مارکسیستیِ سیاست جالب است، این است که شاملِ ایدهای از حکومت ( Staat) است که فراتر از چهارچوب دولت (Regierung) و سیستمِ قانونگذاریِ پارلمانی است. حکومت (Staat) در اینجا یعنی هر آنچیزی که در هدایت کردن زندگی اجتماعی نقش دارد. همانند سیستم قضایی، ارتش، مدارس، پلیس و روزنامهها که از طریق اینها اراده طبقه حاکم مستقیم یا غیرمستقیم به باقی جامعه تحمیل میشود. یک چنین درکی از حکومت از یک سو به دلیل بسیار محدود بودن و از سوی دیگر به دلیل بسیار کلی بودن، مورد انتقاد قرار گرفته است. بسیار محدود، زیرا که سیاستِ دولت با منافع گروهی یکسان در نظر گرفته شده است و بسیار کلی زیرا که سلطه حاکمیت، نهادهای نسبتاً مستقلی مانند رسانه و دادگستری را نیز شامل میشود. این انتقادات درست خواهد بود، اگر توسعه دمکراسی پارلمانی در واقع به احزاب سیاسی جوان و پر انرژی این فرصت را میداد تا با تغییر اکثریت پارلمانی به نفع خود، به تغییر نسبتاً آرام تحولات اجتماعی جاری دست یابند.

امروزه این انتقاد قدرت متقاعد کنندگی خود را از دست داده است، زیرا که به طور فزایندهای روشن میشود که قدرت، قدرت سلطهگری و تعیین سرنوشت ملت فقط در دست دولت (Regierung) قرار ندارد. تئوری مارکسیستیِ دولت امروزه دوباره در یک عقیدهِ استقرار گروه کوچکی از افراد با نفوذِ سیاسی و اقتصادی ظاهر میشود که در واقع چیزی شبیه یک تصور مبهم و درهم و برهم است که به سرعت بە خود شکل میگیرد. هر بیشتر روشنمیشود که یک دولت مترقی که برای تغییرات رادیکال اجتماعی تلاش میکند مقاومت اجتماعی بیشتری نسبت به اپوزیسیون پارلمانی ایجاد میکند. از این گذشته، برداشت مارکسیستی به ماهیت پیچیده واقعیت سیاسی اشاره دارد که نمیتوان آن را به یک رابطه ساده اکثریت و اقلیت بین احزاب سیاسی تقلیل داد.

به تعبیری تئوری مارکسیستیِ حکومت بیان میکند که اطاعت از حکومت بیشتر بروی عادات و سنتها قرار دارد، نە بر اعمال مستقیم و بلاواسطه اجبار فیزیکی حکومت که اجازه میدهد از لحاظ ذهنی یک طبقه حاکم پذیرفته شود. باید معمولاً در بین تودههای مردم یک نوع رفتار مطیع مابانه تولید کند که این تودهها اقتدار او را به رسمیت بشناسند. یک حکومت که منحصراً یا تقریباً بروی اجبار و سرکوب بنا شده باشد، سریعاً در جهت سقوط پیش خواهد رفت. قدرت حکومت بیشتر در نفوذی است که او بر روحیات و روان تودهها اعمال میکند. این جا سوالهای مهمی در مورد ماهیت فاکتورهای روانی مطرح میشود که حکومت را قادر میسازد، قدرت خود را بر روی روان تودهها تقدیر کند.

تئوریپردازان سیاسی با کمترین علاقه به جنبههای روانی سیاست به این سوالها با ملاحظات منفعتطلبانه و عقلانی پاسخ میدهند. به عنوان مثال پرفسور لانسکی (Lanski) میپذیرد که مردم بر اساس ملاحظات عقلانی از حکومت اطاعت میکنند. زیرا که آنها زمانی که اطاعت می کنند بیشتر سود میبرند تا زمانی که نافرمانی می کنند.

آنها نظم حکومت را براساس معیارهایِ امکانهای خوشنودی (رضایت) که بازتاب سطح انتظار آنها از زندگی است مورد بررسی قرار میدهند. هرزگاهی آنها این نظم را با این استدلال که این نظم نمیتواند این رضایتمندی را به آنها ببخشد قضاوت می کنند“.

متاسفانه اطاعت از حکومت به ندرت یک چنین شکل منطقی به خود میگیرد. در یک معنا این درست است که مردم اطاعت میکنند، زیرا از آن میتوانند رضایت (رضایتمندی) به دست بیاورند. اما این رضایتمندی هیچگاه کاملاً مبتنی بر محاسبه عقلانی نیست. در واقع مردم مدتها پس از آنکه متوجه شوند که حکومت از تامین نیازهای اساسی آنها که از ملاحظات منطقی و عقلانی سرچشمه گرفته است، ناتوان است از حکومت بازهم اطاعت میکنند. انسانها فقر، شرایط فاجعهبار زیستی و کمبودِ احتیاجات زندگی را بدون خشمگینی ویژهای تحمل میکنند. عادت آنها برای اطاعت یک ریشه عمیق غیرعقلانی (غیر منطقی) دارد. رضایتمندی که آنها جستجو میکنند در درجه اول شاملِ شرایط زندگی نمیشود. این جاست که تئوری فروید ورود میکند ( مطرح میشود). تشخیصِ مارکسیستی مبنی بر اینکه قدرت حکومت به زنجیرهای نامرئی سنتها و عادات و به همان اندازه به نیروهای اجبار وابسته است، توسط تئوری روانی فروید نیز تایید میشود. زیرا که دولت قدرتِ روانی خود را در اصل از عملکردفراخود” (سوپرایگو) (Über-Ich)

نتیجه میگیرد. او ( حکومت) از یک پشتیبانیِ بیرونیِ نیازهای ما به رهبر و اقتدار نگهداری میکند که ما از کودکی با خود آوردهایم.

حکومت قدرت روانی خود را از پدر دریافت میکند به همان شکلی که او بر روان یک کودک ظاهر میشود. اینها کششهای غیر عقلانی از وفاداری و اطاعت را حتی در مقابل یک حکومت که پایهایترین نیازهای اقتصادی انسان را نادیده میگیرد توضیح میدهد. تا زمانی که حکومت قوی و با اعتماد به نفس ظاهر میشود مردم به اینسو گرایش دارند که بدون اینکه سوالهای بسیاری مطرح کنند اطاعت کنند. آنها همانندِ یک کودک در مقابل اقتدارِ یک پدرِ قدرتمند واکنش نشان میدهند. اما با ظاهر شدن اولین نشانهها از ضعف در طبقه حاکم، سستی و مناقشهها، یک شکست در جنگ، که برای مردم گرسنگی و نابودی به بار بیاورد جایگاهِ قدرتِ روانیِ حکومت به طور جدی متزلزل میشود. به صورت کاملاً اتفاقی نبوده است که شکست در جنگها انگیزه بسیاری از انقلابها را به وجود آورده است. لنین شرایط یک انقلاب موفقیتآمیز را عمدتاً بر اساس بیاعتمادی مردم در مقابل نمایندگان طبقه حاکم تعریف میکند. تئوری فروید چراییِ پذیرشِ بیسوالِ سلطه حکومت را و همچنین خشمگینی و بیصبریِ شورش (طغیان) در مقابل حکومت را روشن میکند. زیرا در اینجا آزادسازیِ دشمنی و نفرت (خصومت) سرکوب شده که حتی اغلب کودکان ناخودآگاه در مقابل والدینشان نشان میدهند بعضی اوقات به افراط در بکارگیری خشونت و تخریب میانجامد.

این واقعیت که زندگی سیاسی به ویژه برای افرادی که تشنه قدرت هستند و در دورههای پرتلاطم زندگی سیاسیشان نوعی خود تاییدی قویِ شخصی را تجربه میکنند فرصتهایِ فوق العادهای را میدهد که شامل خطرات زیادی است. این بدان معناست که سیاستمدارانی که نسبت به مردم خود ملزم به احساس مسئولیت میشوند و یا تمایل دارند وضعیت نامطلوب جامعه را تغییر دهند یا به پایان برسانند، توسط سیاستمداران پر انرژی، پر سروصدا و بیوجدان از صحنه قدرتسیاسی حذف میشوند.

افلاطون نیز در طرح جمهوری با این مشکل مواجه شد. چگونه انسان شرایطی را به وجود میآورد تا افرادی که از نظر عقلانی (منطقی) و عاطفی ملزم به رفاه (خیر) عمومی هستند رهبری سیاسی را به عهده بگیرند؟ او تشخیص داد و این مسئله همچنان امروزه نیز صدق میکند که چنین خصوصیات شخصیتی با تواضع و فروتنی و امتناع از درگیریهای بیپایان مبارزهِ سیاسی متبلور میشود. سیاست به عنوان یک تجارت (معامله) کثیف در نظر گرفته میشود و ما کنترل مسائل خود را به افرادی واگذار میکنیم که از دسیسهها، توطئهها و فریبهای دنیای سیاست احساس خوشی (راحتی) میکنند. همانطور که دانش (علم) قدرت ما را افزایش میدهد به همان میزان خطری که اینگونه افراد به وجود میآورند نیز افزایش مییابد. سرنوشت جهان در مقیاسی کم و با احتیاط توسط تفسیرهای متفاوت ازعزت ملیتوسط گروهی کوچک از سیاستمداران متعادل میشود که در بهترین حالت صلاحیت آنها برای حکومت در شخصیت قدرتمندتر، غریزیتر و بلند پروازتر از دیگران قرار دارد و قادرند تصمیماتی بگیرند که به زندگی و امنیت تودهها بستگی دارد.

روند تمرکز قدرت بروی چند نفر که یک فرد را قادر میسازد اساسیترین تصمیمات را حتی بدونه سوال از کابینه بگیرد توسط پرفسور جفری باراکلاو (Geoffrey Barra Clough) مشخصاً چنین توصیف شده است: “اعضای پارلمان به ماشینهای رای دادن تبدیل شدهاند آنها نمیتوانند بر خلاف حزب خود رای دهند، آنها حتی نمیتوانند از رای دادن خوداری کنند. آنها حتی یکبار حق قضاوت مستقل در مورد سوالهای اساسی را ندارند. آنها میدانند که اگر از خط سیاسی حزب عبور کنند، دیگر نمیتوانند امیدی به انتخاب مجدد داشته باشند. تنها خصوصیت اساسی که از آنها مطالبه میشود وفاداری در مقابل حزب است. تئوری کلاسیک دمکراسی نمایندگیِ که در واقع رایدهندهگان یک کاندید را به دلیل تواناییهایش و شخصیتقویاش انتخاب میکردند دیگر وجود ندارد. زیرا که وفاداری به حزب در واقع نهایت وفاداری ضمنی به رهبران آن است. امروز شرایطی داریم که مطابقت قابل توجهای با تحلیلِ فروید از روابطِ سیاسی نشان میدهد.

بنابراین لازم است انگیزههای که برخی افراد را به سمت سیاست سوق میدهد، به ویژه افرادی که افق اعمال قدرت بر زندگی دیگران برایشان یک جاذبه خیالی را ترسیم میکند، با دقت بیشتری مورد بررسی قرار دهیم. همه انسانها مشغول سیاستورزی نیستند. کمترین افراد خود را درگیر سیاست میکنند. انسانهایی که وارد یک حزب سیاسی میشوند و در آن نقش فعالی را به عهده میگیرند، یک اقلیت کوچک از کل مردم هستند. اغلب انسانها در بهترین حالت چیزهای در مورد سیاست میخوانند یا خود را در زمان انتخابات یا بحرانها وقف آن میکنند. افرادی که تمام طول سال خود را با سیاست مشغول میکنند افراد خاصی هستند. اما نه تنها توضیح اینکه چرا بعضی افراد در سیاست فعال هستند یک مسئله روانشناسی است، بلکه همچنین شکل این تعهد نیز: چرا یکی به محافظهکاری و دیگری به رادیکالیزم گرایش دارد. به این شکل در درون هر حزب سیاسی چه محافظهکار، کارگر یا کمونیست، همیشه انسانهای که سنجیدهترند نسبت به دیگران یا همچنین تعدادی که از آنهایِ دیگر ماجراجوتر هستند و غیره پیدا خواهید کرد. این تقسیم ناهنجار در همه احزاب چپ، لیبرال و راست مشترک است. مارکسیسم این پدیده را براساس منافع اقتصادی که چرا انسانها احزاب محافظهکار، سوسیالیست، لیبرال یا کمونیست را دنبال میکنند، توضیح میدهد. از این دیدگاه تقریباً میتوان بین جایگاه (وضعیت) اقتصادی فرد و نگرش او نسبت به یک حزب سیاسی رابطه برقرار کرد. اما با این وجود همچنان این موضوع همانند معما باقی خواهد ماند که چرا یکی به چپ، دیگری به لیبرال و یا راست گرایش دارد.

پایان بخش اول.